جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵

انتظار

لحظاتی هست که انگار قرنها زندگی کرده ام.عمق تجربه در آن لحظات آنقدر زیاد هست که کلمه ای جز سیاه چاله برای ان نمی یابم.
خدایا ا "نی" شدن ، خالی و تهی ماندن چقدر باید جان کند؟فکر می کردم مثل تن نوزاد انعطاف پذ یرم در حالیکه مثل چوب خشک و شکننده بودم.تجربه قدمی به سوی خودم بود.سخن از زشتی و زیبایی نیست حرف ا ز شکستن است و نه مردن که مردن در نظرم اسان تر می نماید.هر چه بودمثل گذر ازتونل آتش بود.ققنوس جانم سوخت و دوباره دیده به دنیا گشودم.
خالی کردن ذهن از هر چه فکر ست آسان می نماید،ام برای آرامش دلم ناچارم چنین کنم.
من به رقص پروانه ای نگاه کردم و دیدم این آرامی و حرکت دیری نپایید وپروانه روی برگ گلی آرام نشست.من به آواز پرنده گوش دادم وشنیدم که این هیاهو چند لحظه بیشتر دوام نیاورد و در سکوت و بیکرانگی آرام گرفت.من به دریای طوفانی خوب نگاه کردم و به اتنظارا یستادم، باد نتوانست دوام بیاورد و موج ها ناچار دست ا ز تلاطم برداشتند.فصل مشرک همهء آنچه دیدم بازگشت به سکوت و سکون بود.
چر من در جستجوی رامش بودم؟این انتظار از کجا مایه می گرفت؟مگر بارها نگفته بودم که هر چه پیش آید ،خوش آید،پس چرا ا ز غم می گریختم؟چرا قلبم نمی توانست به وسعت آسمان باشد؟