چهارشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۶

باور اینکه دیگه نباشی سخته، رفتنت، ازدواجت هیچ کدوم به اختیار خودت نبود .

چرا باید قرباتی می شدی؟به چه حقی ، حق زنده بودن را ازت گرفتند؟

قاتلت چه قصاص بشه یا نشه تو دیگه بر نمی گردی...امثال من تو هر کجای دنیا باشیم سوئد یا بلوچستان فرقی نمی کنه همیشه مجبوریم و محکوم...

با تمام وحودم سر خوردگی ناشی از خشم همیشگی از اینکه نمی تونم کاری بکنم و خیلی چیزایِ دیگه حس می کنم. صحنه ی گریه های خواهرات و ضجه های مادرت تا آخر عمر باهام می مونه.

چهارشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۶

یادم باشه 6 سال بعد درست یه همچین روزی، که امروزفکر می کردم 30 ساله یعنی خیلی پیر.