جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵

ذهن مسموم

گاهی وقتا نوشتن خیلی سخت میشه .صد بار به خودت می گی پر از اندیشه ای بازم موقع نوشتن که میرسه خالی میشی از هر کلمه و حرفی ،احساس می کنی نمی تونی بگیشون ،نمی دونی از کجا شروع کنی ،ذهنت اونقد پره که خیال می کنی یه عمر وقت می خواد گفتنشون.می خوای بی خیالشون شی دست از سرت بر نمی دارن،مثه کودکی بازیگوش وشیطون سرک می کشن به گوشه گوشه ذهنت هر جا برگه سفیدی ببینن با یه مداد هفت رنگ شروع می کنند به خط خطی و نقاشی طرحهای در هم و بر هم و بی معنی!بین تو اون کودک یه بازی میشه این کار تا اینکه یه روز میبینی تموم کاغذ سفیدای ذهنت تموم شدن . و تو هم دیکه نمی ذاری کودک نقاشی کنه.
دلت برای نقاشیا تنگ میشه .واون بچه هم بزرگ میشه و تو خیال می کنی کودک تو پستوهای وجودت خوابیده که هر از گاهی با ندایی بیدار میشه و این بیداری آغازی میشه برای یه خواب طولانی تر از قبل .روزات رو به انتظار معجزه ای رج می زنی و لحظه هات رو می کشی به امید لحظه ای ناب تر.تو سر گردانی میون این چرخه خواب و بیداری.