جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶

زن بودن

.دلم می خواست خودم باشم، به جای خودم حرف بزنم،نفس بکشم،نگاه کنم
روزایی یادم میاد که دلم می خواست به هر روزنه ممنوعه ای سرک بکشم و از یه کشف جدید ذوق مرگ شم.روزایی که از کوچه های بچگی و نوجوانی عبور می کردم و احساس زنده بودن داشتم ،هنوزم مزه طعم های مختلف اون روزا باهامه و یه دنیا افسوس و حسرت که بلوچ و دختر بودنم باعث شد همه شر و شور و خاموش کنم و بزرگ بشم .از دخترک سالهای دوربا همه سربه هوایی،سرکشی و شکننده بودنش فقط خاطره ای مونده که هر روز محو و محوتر میشه
.حالا که همه جاه طلبی هام رنگ باخته ،باید ایده و انگیزه ای پیدا کنم که به این یکنواختی و سکون مفهوم بده